{دست نوشته های فرزند موسیقی}
چاقو را از رانش بیرون کشیدند . چشمانش را بهم فشار داد ، این زخم ها ارزش فریاد هایش را نداشتند .
" مقاوم تر از چیزی هستی که به نظر میرسیدی "
جوابشان را نمیداد ، فقط به این فکر میکرد که اگه دستانش باز شود چگونه همهشان را بکشد .
" برو کنار بابا تازه کار "
مرد سیاه پوش کنار رفت و مردی دیگر به او نزدیک شد . سر تا پایش را برانداز کرد و لبخندی زد .
" میخوام از جزئی ترین اعضای بدنت شروع کنم و کم کم عذابت بدم تا از شدت فریاد زدن تار های صوتیت پاره شن "
پسر جوان تنها با اخم به چشمانش خیره شده بود . نگاهی که داشت ، پر از گستاخی ، تنفر ، و خشم بود .
" اون چشمای کثیفت رو هم از حدقه بیرون میارم و کاری میکنم که از شدت درد و خونریزی بمیری "
پسر به آنها اهمیتی نمیداد ، ترجیح میداد تمام این بلا ها سرس نازل شوند اما لحظه ای التماس نکند ، اشک نریزد و فریاد نکشد .
مرد انبری آورد و شروع به کشیدن ناخن های دست پسر کرد . دردناک بود . بیشتر از حد تصور پسر دردناک بود . لب هایش را میگزید اما نمیگذاشت چشمانش تر شوند . او به خودش اعتماد داشت ، به کسانی که تربیت کرده بود اعتماد داشت و به غرورش ، به غرورش هم اعتماد داشت .
ناخن هایش را کشیدند ، دو انگشتش را با چاقو به آرامی بريدند ، کمرش را با چاقوی داغ خطاطی کردند . پسر التماسی نکرد ، اما فریاد میکشید . درد هر لحظه قدرتمند تر از حس غرور او میشد .
دستان پسر را باز کردند و او را روی زمین انداختند . پسر منتظر همین لحظه بود ، که بتواند سریع حمله کند ، اما خون زیادی از دست داده بود و نمیتوانست کاری بکند .
مرد هیکلی رو به رویش ناگهان زمین افتاد ، شیشه شکست و صدای مهیبی گوش همهشان را خراش داد . لحظه ای بعد تک تک گروگان گیر ها داخل اتاق بر روی زمین افتادند . زمین از خون پر شده بود .
پسر لبخندی مرموزی زد و به در خیره
شد ؛
با صدای خش دار گفت «یه ظرف یخ بیارید قرار نیست انگشت هامو اینجا ول کنم»
یکی از گروگانگیر ها بلند شد...
«فک کردی میزارم در بری من آنقدر عذابت میدم که صدای التماست تا هفت آسمان بلند شه و ب....آخ..»
گلوله ها یکی پس از دیگری وارد بدن
گروگانگیر شد.
خدمهی پسرک:«یادم نمیاد کسی اینطوری با رئییس صحبت کرده باشه»
پسر که تا الان نظاره گر همه چیز بود
با نیش خند محل را ترک کرد...
" مقاوم تر از چیزی هستی که به نظر میرسیدی "
جوابشان را نمیداد ، فقط به این فکر میکرد که اگه دستانش باز شود چگونه همهشان را بکشد .
" برو کنار بابا تازه کار "
مرد سیاه پوش کنار رفت و مردی دیگر به او نزدیک شد . سر تا پایش را برانداز کرد و لبخندی زد .
" میخوام از جزئی ترین اعضای بدنت شروع کنم و کم کم عذابت بدم تا از شدت فریاد زدن تار های صوتیت پاره شن "
پسر جوان تنها با اخم به چشمانش خیره شده بود . نگاهی که داشت ، پر از گستاخی ، تنفر ، و خشم بود .
" اون چشمای کثیفت رو هم از حدقه بیرون میارم و کاری میکنم که از شدت درد و خونریزی بمیری "
پسر به آنها اهمیتی نمیداد ، ترجیح میداد تمام این بلا ها سرس نازل شوند اما لحظه ای التماس نکند ، اشک نریزد و فریاد نکشد .
مرد انبری آورد و شروع به کشیدن ناخن های دست پسر کرد . دردناک بود . بیشتر از حد تصور پسر دردناک بود . لب هایش را میگزید اما نمیگذاشت چشمانش تر شوند . او به خودش اعتماد داشت ، به کسانی که تربیت کرده بود اعتماد داشت و به غرورش ، به غرورش هم اعتماد داشت .
ناخن هایش را کشیدند ، دو انگشتش را با چاقو به آرامی بريدند ، کمرش را با چاقوی داغ خطاطی کردند . پسر التماسی نکرد ، اما فریاد میکشید . درد هر لحظه قدرتمند تر از حس غرور او میشد .
دستان پسر را باز کردند و او را روی زمین انداختند . پسر منتظر همین لحظه بود ، که بتواند سریع حمله کند ، اما خون زیادی از دست داده بود و نمیتوانست کاری بکند .
مرد هیکلی رو به رویش ناگهان زمین افتاد ، شیشه شکست و صدای مهیبی گوش همهشان را خراش داد . لحظه ای بعد تک تک گروگان گیر ها داخل اتاق بر روی زمین افتادند . زمین از خون پر شده بود .
پسر لبخندی مرموزی زد و به در خیره
شد ؛
با صدای خش دار گفت «یه ظرف یخ بیارید قرار نیست انگشت هامو اینجا ول کنم»
یکی از گروگانگیر ها بلند شد...
«فک کردی میزارم در بری من آنقدر عذابت میدم که صدای التماست تا هفت آسمان بلند شه و ب....آخ..»
گلوله ها یکی پس از دیگری وارد بدن
گروگانگیر شد.
خدمهی پسرک:«یادم نمیاد کسی اینطوری با رئییس صحبت کرده باشه»
پسر که تا الان نظاره گر همه چیز بود
با نیش خند محل را ترک کرد...
۱.۹k
۰۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.